در دل تنگم گله هاست


غمگین چو پاییزم...

همه رفتن و از صبح تنهام،امروزم روزه ام بدون سحری،چقد این روزا دلم میخواد تو دنیا نباشم، منی که کوه غرور بودم و از این جور احساسا هیچی نمیفهمیدم الان طوری به یکی علاقه دارم که غرورمو کامل گذاشتم کنار و جمله ای رو که فکرشم نمیکردم به کسی بگم بهش گفتم ولی کاش هیچوقت حرفی نمیزدم و از حسم بهش نمیگفتم تا اینکه الان کار به جایی برسه که کاملا خردم کنه و از دوس داشتنم هرطور که میخواد آزارم بده...

همش حس میکنم این آدم اون آدم سابق نیست و یکی دیگه جای عزیزمو گرفته آخه اونی رو که من میشناختم هیچوقت بی احترامی نمیکرد و حرمت سرش میشد و اصلا شخصیتش با اینی که الان هست زمین تا اسمون تفاوت داشت،الان بیست و سه روزه که ندیدمش و صداشم نشنیدم بیشتر از هرچیزی نگرانشم  خودشم میدونه چقدر برام عزیزه و واسه همینم بهم قول داده بود که هفته ای دو سه بار همدیگرو میبینیم تا دلم اینقدر تنگ نشه براش ولی اینا همش حرف بود و اون مث نامردا زیر قولش زده حالا من با دلم چیکار کنم آخه من هرکاری میکنم فقط دلم بهونهء تپلیمو میگیره......یجورایی نسبت به همه غیر اون حس بدی دارم و برام قابل تحمل نیستن... خدایا کمکم کن

 زندگی بی تو

من مانده ام و شعر سرودن بی تو

از خواب غزل پلک گشودن بی تو

دلگیرم از این زندگی اجباری

با مرگ برابر است بودن بی تو...

داستان عاشقانه و بسیار زیبای  فداکاری

 

 

 

 

دلم گرفته ای دوست، هوای گريه با من
گر از قفس گريزم، کجا روم، کجا من!؟



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:,ساعت 16:25 توسط دیوونه| |


Power By: LoxBlog.Com